قصه های شیرین مثنوی
امیر و مردی که مار به دهان او رفته بود
عاقلی بر اسب می آمد سوار در دهان خفته ای میرفت مار امیری سوار بر اسب در راهی که می رفت دید مردی خوابیده و ماری در دهان او رفت.امیر به طرف مرد رفت و با چوب دستی خود چند ضربه به او زد.مرد از خواب پرید و از ترس به طرف درختی فرار کرد. سوار هم به دنبال مرد رفت و دید که زیر درخت سیب های پوسیده زیادی ریخته است.پس با چوب دستی به مرد زد که باید از این سیب ها بخوری.مرد آن قدر خورد که دیگر نمی توانست هضم کند و سیب های جویده شده را بالا می آورد و می گفت:ای امیر چه خطایی از من سر زده؟ مرد امیر را نفرین کرد و سوار او را میزد که حالا بدو.او می دوید و از ضربه مرد و خستگی به زمین می افتاد.امیر تا غروب او را دواند تا عاقبت مردتمام آنچه را که خورده بود به همراه آن مار بالا آورد.تا چشم مرد به ماری که از گلویش بیرون آمد افتاد در برابر امیر زانو زد و گفت:اگر ذره ای از این کار خبر داشتم ان حرف های بیهوده را به تو نمی زدم مرا ببخش! امیر گفت:اگر یک کلمه به تو گفته بودم از ترس می مردی و من به خاطر نجات جان خودت بود که چیزی نگفتم. بفرمائید ادامه مطلب...
پیامبر(ص) و جبرئیل
مصطفی می گفت پیش جبرئیل
که چنانچه صورت صورت توست ای خلیل
روزی پبامبر(ص) به جبرئیل فرمود:می خواهم صورتت را آن چنان که هست به من نشان دهی.جبرئیل گفت:حس آدمی ضعیف است و طاقت دیدن مرا ندارد.پیامبر(ص) فرمود:خودت را نشان بده تا جسم اندازه ناتوانی و ظرافت خود را درک کند. حضرت آن قدر اصرار کرد تا سرانجام جبرئیل پذیرفت که گوشه ای از چهره ی خود را نشان دهد. پیامبر(ص) چنان هیبت و شکوهی را دید که کوه با دیدن آن ویران می شد. چنان شعاعی داشت که آفتاب با تمام نورش در برابر آن بی نور شد.رسول خدا با دیدن این شکوه بی هوش شد.جبرئیل که پیامبر(ص) را در این حالت دید به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت و با همان چهره ای که یر او ظاهر می شد به هوش آورد.