قصه های شیرین مثنوی
امیر و مردی که مار به دهان او رفته بود عاقلی بر اسب می آمد سوار در دهان خفته ای میرفت مار امیری سوار بر اسب در راهی که می رفت دید مردی خوابیده و ماری در دهان او رفت.امیر به طرف مرد رفت و با چوب دستی خود چند ضربه به او زد.مرد از خواب پرید و از ترس به طرف درختی فرار کرد. سوار هم به دنبال مرد رفت و دید که زیر درخت سیب های پوسیده زیادی ریخته است.پس با...
نویسنده :
Negar Mousavi
11:33